جووووک1
آغا دیشب ساعت 4:30 اینا بود.ماهم طبق معمول داشتیم با عشقم حرف میزدیم. این گف من از هیچی نمیترسمو اینا ....
من بیشعور بازیم گل کرد و تو دلم گفتم اشکتو در میارم.
من:مارال؟
م: جانم عشقم ...
من:مارال اگه دیدی یچیزی پاتو قلقلک داد نترسیااااااا
م:دیوونه این حرفا چیه ...
من:مارال بگو اقا من میترسم بلف زدم. .
م:نمیگم. .فک کردی میترسم ...
من:مارال دیدی الان دراتاقت واشد یه نور با صدای عجیبی وارد اتاقت شد نترسااا..فقط صلوات بفرس ...
م:به قران مجید جیغ میزنما امیر ....توروخدا بس کن ....غلط کردم ...
من: مارال چشای خوناشامو از تو پنجره میبینی ؟
م:امیر ...تورو جون من بس کن ...بخدا قلط کردم ...آقا من میترسم ...من ترسو ..توروخدا ببخشو بس کن .....
من:مارال آینه داری تو اتاقت ؟ یه نگاه بهش بنداز ...
م: کصافططططططططططططططط عوضییییییییییی ...خخخخخخخخخ
بعد زنگ زدم داش گریه میکرد ....! اعتراف میکنم کار اشتباهی کردم. تا صب ساعت 7 نازشو کشیدم تا بام آشتی کرد.
بعد ساعت 5 اینا داش میگف امیر یه نوری چیزی داره از پنجره اتاقم میتابه ...!خخخخخ ..آخی ! طفلی .....
روانیم خودتونین .....من شاید بی شعور باشم ولی ذاتم پاکه ....:D خخخخخخخخخ