خاطرات خنده دار 0169
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۶ ب.ظ
به دخترهمسایه مون علاقه داشتم،خواستیم بریم خاستگاری،ولی مثل اینکه از من یا از ما خوششون نمیومد.یکبار گفتن داره درس میخونه.
یکبار گفتن فعلا بچه ست.
یکبار هم بهانه دیگه.
خلاصه قسمت شد رفتیم خواستگاریش.
عروس خانوم برای همه چایی اوردن.
بعد از چند دقیقه یه جرعه از چایی رو ک خوردم متوجه شدم چایی عادی نیست.یه نگاه به استکانم کردم دیدم بععله رنگش هم عادی نیست..دختر لج کرده تو چایی سم ریخته!غلط کردم نخواستمش بابا،با سماجتم خونوادم رو هم گرفتار کردم.
با ایما و اشاره به خونواده فهموندم چایی نخورن،مسموم شده.مادرش هم بیخبر هی میگفت بفرمایید چایی سرد نشه،ماهم لب نمیزدیم.داشتم زیر لب با پدرم همفکری میکردیم چطور بهم بزنیم بریم....
.
.
.
یهو دیدیم مادر عروس وحشت زده رفت سمت اشپزخونه
.
.
.
دختر،خاک تو سرت،شیوید دم کردی!
۹۳/۰۵/۲۸