خاطرات خنده دار0005
پریشب عصبی(اسبی نخونیدا من املام خوبه) بودم رفتم اتاقم موهامو اوتو
بکشم(الان فهمیدیدمنم مو دارم کچل نیستم و اوتو مو دارم از اینا که باهاش
میشه اوتو کشید) که چشم به ی پشه خورد,بهم گفت چطوری عمو امیر?گفتم مگه من
با تو شوخی دارم؟تافتو زدم رو کلش...داد زد باباااااا که یهو داداشم پرید
تو اتاق....خلاصه تو بغلش جون داد و فهمیدم برادرزادمو کشتم و کلی عذاب
وجدان گرفتم....(راستی تافت هم دارم چون دیدم دقت نگردید وظیفم بود بگم)
صبح رفتیم پرپششگاه(پرورشگاه پشه ها)دیدیم همشون بزرگن خوشمون نیومد از
هیچکدومشون. فرداش رفتیم خونخوارگاه(شیرخوارگاه پشه ها)ی پشه رو به
فرزندی پذیرفتیم.
دیشب برادرزادم همون پشه اومد به خوابم گفت:عذاب وجدان نگیر من حلالت کردم برو و دستاشو بگیر من حلالت کردم....
خدایا این توهمات رو از من نگیر که بچه های دانشگاه خودکشی نکنن.(الان یعنی منم دانشگاه میرم بابا خودتون بگیرید دیگ اه)