خاطرات خنده دار0047
دیشب داشتیم فیلم نگاه میکردیم یه سوسکی اومد زیر پام ، وی ی ی ی سوسککک
سوسکککک
الهام : 0_o امیر از سوسک میترسی ؟
نه باو ، نالوتی ناغافل اومد گفتم شاید عقربه :)))
الهام : خخخخ ولی ترسیدیا ^_^
بابام : آره باو ترسید 0_o
من : نه باو ، بترسید از روز رستاخیز الهام و بابام : ^_^ ^_^ باشد ما هم باور کردیم
شب خوابیده بودم تو خواب یه لحظه احساس کردم یه چیز کف دستمه ، تو خواب و
بیداری نگا
بش کردم ، 0_o سووووسک ، سووووسک ، ناموسن منو نخول ، لامصب
هر چی دستمو تکون
میدادم ول نمیکرد ، ول کن نالوتی من بد مزم منو نخول ،
اودااااا دستمو بلند کردم با تمام قدرت
زدم زمین بکشمش خورد تو صورت
داداشم کنارم خواب بود
داداشم : 0_0 مامان ن ن ن سقف خراب شد رو سرمون
پا شدم لامپو روشن کنم پام تو پتو گیر کرد با کله رفتم تو کمد
چشمامو باز کردم دیدم همشون بالا سرمن
مامانم : امیر مامان خوبی
من : مامانی یه سوسکی تو اتاق مخواس منو ببلعه !!!
الهام و بابام : ^_^ ^_^ ، امیر سوسک نبود که پلاستیک مشکی بود ما کف دستت چسب زدیم
خواستیم ببینیم میترسی یا نه ولی ترسیدیا
ویروس داداش این تانکر اسید کووو من بریزم رو خودم ؟؟