خاطرات خنده دار0105
روز کنکور , مامانــم واسم صبحــونــه درست کـرد آورد تو تخــت بهــم داد. یَنـی اشک ِ شوق تو چشمــام جمع شـد. تو عمــرم آب پرتقــال توی تخــت نخــورده بودم. :دی
اصلا جوری تحت تاثــیر قرار گرفتــم که خواســتم سرمــو بذارم روی زانــوش
و عین ِ فیلم فارســی ها بگــم :
- ننه ! ننــه من خــاک ِ پاتــم، آب پرتقالت تو حلقــم !
فردا صبحــش از سر و صــدا از خــواب بلنــد شــدم. ولی خودمو زدم به خــواب. پیش ِ خودم گفتــم الانه که باز مامانــم با سینی صبحــونه بیاد تو اتاقــم. حدســم درست بــود. دیــدم مامانم اومد گفت :
امیر ! بیداری مامان ؟ صبحــونه میخــوری ؟
من هم عین گربــه بدنــم رو کش دادم و خیلی چشــامو خمار باز کردم و با صدای خش دار گفتــم :
- آره مامان جــون ! قربــون دستت.
- آب پرتقال هم دوست داری؟
دیگه داشـتم بال بال مــیزدم، گفتــم : -آره مامــی ! تو لیوان بزرگا :)
یه دفعه یه کف گرگی زد به کمــرم گفت :
- لوس شـــدی !!! پاشو پاشو برو نون بگیر واسه صبحــونه..
دیدم ساعت پنج و نیمــه.
یعنی من عاشــق این محبت مادرانتــم ننه !!! ^_^