خاطرات مرسانا 1
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۱۴ ق.ظ
به پدرم میگم پسر همسایمونو تو سالن دیدم دوستام میگن تو مسابقات خیلی مقام داره
پدرم برگشته میگه خب که چی میگی الان برم برات خواستگاری
بخدا امیر من دارم میمرم اون تانکرتو بده بهم
۹۳/۰۵/۲۲