خاطرات نازد رفیقم3
دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۱۲ ق.ظ
مامان خانوم واسه انجام یه سری کار رفتن مسافرت..
در نبود ایشون من خانومه خونه هستم مثلا ^_^
از بس به خورده بابام اینا تخم مرغ دادم کم مونده بدبختا قدقد کنن:)))
امروز تو آشپزخونه بودم داشتم ناهارو آماده میکردم اونم چه ناهاری ؛املت :دی
بابام صدام زد..
بابام:الهام خانوم م م م م م
-جانم بابا (تو دلم گفتم حتما میخواد ازم تشکر کنه که اینقد زحمت میکشم)
بابام: الهام بابا اگه جای تو ؛توی این 21سال یه هویج و بزرگ میکردیم دسته کم یه پلو هویج بهمون میداد :)))
اصن یه وضعی بودا خخخخخخ
۹۳/۰۵/۲۷