خاطرات پدر
دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۵۱ ب.ظ
بابام تعریف میکرد :
من تازه دوران دانشجویی آموزش حرفه ای شنا دیده بودم و شدیدا جوگیر بودم ی روز تو پارک هشت بهشت بودیم یه بچه افتاد تو حوض اونجا منم جوگیر کیفمو پروندم اونطرف و شیرجه زدم تو آب یدفعه با مخم رفتم کف استخر تازه فهمیدم استخرش 40 سانتی متر بیشتر ارتفاع نداره هنوز تو شک بودم دیدم مردم جمع شدن دارن درختا رو میجون
حالا اینا هیچی ی مرد روس قد بلند اومد تو حوض ، آب اصلا تا مچ پاش بود با ی دست شونه ی منو گرفت با ی دست بچه رو بغل کرد هر دوتامونو از آب کشید بالا منو انداخت سمت کیفتم بچه رو هم داد بغل مامانش منم با همون لباس خیس ساکمو ورداشتم سرمو انداختم پایین رفتم سمت خونه دانشجوییمون .
۹۳/۰۶/۱۷