خاطرات 12
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۴۲ ب.ظ
یه چند وقت بود برا ملاقات یکی از اقوام میرفتم بیمارستان
یه پرستار چشممو گرفته بود خیلی تو کفشﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، خلاصه یه روز ﺗﻮ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ که یهو ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ بعدم یه چشمک برام زد
منم عین دختر ندیدها با کله رفتم سمتش
ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ
رفتم ﺗﻮ ﺍﺗﺎقو ﺩﺭﻭ بستم ،ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎ دستشویی
وای ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﺎ ﮐﻨﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪﻡ
بدو بدو ﺭﻓﺘﻢ سمتِ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ
ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ |:
ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﮐﻨﻪ ؟؟
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﺍﺯﻣﺎﯾﺶ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﻪ شما لیوانو ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ ﺗﺎ اون ﺑﺸــ........ﺎﺷﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ||:
۹۳/۰۶/۰۸