خاطرات 151
یه روز یکی از همکاران رفته بود به یه شهرستان دور دور دور
چند روزی از رفتنش گذشته بود که یکی دیگه از همکارا خواست سر به سرش بذاره
بگه ما میخواهیم بیاییم شهر شما توی راهیم و الان نزدیکیم حالا اگر رسیدیم کجا میتونیم شما رو ببینیم و .......
آقا چشمتون روز بد نبینه
طرف پشتش به ما بود فقط جوابو میشنیدیم
...... از(نام شهر نزدیک به مقصد)تا اونجا چقدر مونده...
...... خوب یعنی ما این 10 کیلومتر رو رد کنیم رسیدیم دیگه....
...... رسیدیم دوباره زنگ میزنیم......
..... پس شما ناهار منتظر باش.....
....قربانت...
آقا همین که برگشت به طرف ما و قیافه اش رو دیدیم همه از خنده منفجر شدند
طرف همینجوری گوشی تو دستش گفت: چتونه... نمیرید....
با اشاره بچه ها تازه فهمید......با تلفن ثابت.......
رئیس اداره همه رو به جرم گاز زدن میز و صندلی اداره توبیخ کرد...
روز بعد هم تلفن داشت خودشو تو شیکم اون بنده خدا میکشت.....