خاطرات 21
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ
امروز مخاطب فوق العاده خاصم رو قرار بود ببرم براش روسری بخرم یادم رفت باید ساعت شیش برم دنبالش خوابم برد الان بیدار شدم زنگ زدم
من : سلام خانم کوچولوی خودم
اون : سلام )با سردی(
من : الهی قربون شروار کردی بابات برم ببخشید خوابم برد
اون : عیب نداره )با سردی(
من : قربون بابای کچلت برم من معذرت میخوام
اون : فایده نداره
من : اگر دوتا روسری بخرم چی؟ جون شکم بابات آشتی کن ؟
اون :امیر جونم جریمت ظهر باید نهار بدی
من : به جون علی رضا جونم )باباشه( شام هم میدم ,آشتی؟
اون : امیر من آشتی ولی گوشی رو اسپیکر بود بابام شنید داری قربون بلاش میری فقط نمیدونم چرا داره از چشماش خون میچکه ^__^ دی :
یا خداااا من برم دنبالش ببینم راست گفته یا شوخی کرد ,خدایا غلط کردم غلط کردم
۹۳/۰۶/۱۲