خاطرات 23
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۱۳ ب.ظ
رفتم خونه عموم دور هم نشستیم ، عموم میگه : برا پریسا خواستگار اومده ولی ما راضی نیستیم ، پریسا هنوز بچست
من : پریسا تو هنوز بچه ای اینقدر موقعیت خوب برات پیش بیاد که باورت نشه تو فعلا باید درستو بخونی ^_^ پریسا )با ناز( : امیر منم میخوام درسمو ادامه بدم برم دانشگاه
من : آورین آورین
گوشیم زنگ خورد رفتم تو حیاط داشتم با مخاطب فوق العاده خاصم حرف میزدم و قربون بلاش میرفتم که پریسا اومد تو حیاط ^___^
پریسا : امیر با مخاطب فوق العاده خاصت کات کردی ؟؟؟
من : من غلط بکنم من بی مخاطب خاصم میمیرم
پریسا : امیر جدی میگی ؟
من : آره به غران
پریسا : پس این که گفتی درستو ادامه بده منو نمیخواستی ؟ من : نه
پریسا : تو که منو نمیخواستی گه خوردی تو مجلس حرف زدی کصافططط ^_^ درس بخوره تو سرم مگه دیگه شوهر گیر میاد ، امیر بابام قبول نکرد میکشمت
من : دی :دی :دی دی
۹۳/۰۶/۱۲