خاطرات 28
يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۴۴ ب.ظ
یه روز رفتم برای خواهرم خیار سالادی بگیرم داشتم را میرفتم تو فکر بود که رسدم در مغازه رفتم تو به مغازه دار گفتم آقا سیار خالادی داری یهو دیدم طرف چشاش گرد شد یه پیرزن اونجا بود اونم چشاش گرد شد به مغازه دار گفت پسرم این سیار خالادی چیه بعد طرف گفت مادر جان منظورش خیار سالادیه پیرزنه یه نگاه به من کرد یه کلیه ای تکون داد منم همونجا آب شدم رفتم تو زمین از خیار خریدنم منصرف شدم فرار کردم
۹۳/۰۶/۲۳