خاطرات 32
سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۲۶ ب.ظ
یه سری ما خونه عموم اینا بودیم صب عموم رفته بود دستشویی درو از پشت قفل نکرده بود از بخت بد پسرعموی گودزیلای منم 4سالشه پامیشه بره دستشویی که یهو با عموم چشم تو چشم میشه همونجا بلند داد زد بابا خاک تو سرت کنم ببین از بس مثل گاو غذا میخوری دودولت چقدر بزرگ شده درو بست و سرشو به نشونه تاسف تکون داد اومد پیش من گرفت خوابید بیچاره عموم از خجالتش نمیتونست از دستشویی بیاد بیرون ماهم اولش خودمونو کنترل کردیم که نخندیم ولی دیدیم نمیشه هممون مثل بمب منفجر شدیم
۹۳/۰۶/۲۵