خاطرات 5
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۲۴ ب.ظ
صبح ازخواب پاشدم دیدم بابام تواتاق روبه روم نشسته گفتم بزاریکم اذیتش کنم بلندشدم دس گذاشتم روقلبم وشروع کردم به دادوبیداداخ وای خدامردم وخودموانداختم زمین بابام سریع اومدبالای سرم وحالموبانگرانی میپرسیدحالامامانم اومده میگه چی شده بابام میگه قلبش دردمیکنه زودزنگ بزن اورژانس مامانم :عاقاولش کن میخواداتاقاروجارونزنه پاشوپاشواول اتاقاروتمیزکن بعدش اگه خواستی بمیرکه خونه تمیزباشه
من:ای خدااینامنوازتوجوب پیداکردن؟من داداشمو میخوام کامران کجایی هیچکس منودوس نداره
۹۳/۰۶/۰۸