خاطرات0132
پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۶ ق.ظ
رفته بودیم روستای یکی از اقوام!
صبح مامانم واسه نماز صبح صدام کرد هرکاری کرد بیدار نشدم
رفت داداشمو صدا زد اونم بیدار نشد
این فامیلمون تو حیاطشون یه الاغ داشت
همون لحظه خره چندبار عَـــرعَــــر کرد
مامانه خجسته دله من برمیگرده میگه: نیگا کن! خر داره ذکر میگه
شما یه خر هم نمیشین؟؟؟؟
تازه امروز داشتم از حیاط میرفتم بیرون!
با الاغه چشم تو چشم شدم
با تاسف سر تا پام و نیگا کرد نوچ نوچی کرد و رفت :/
۹۳/۰۵/۲۳