خاطرات0148
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ق.ظ
یعنی مشقولل زمبم اگر دروغ بگم دیروز در یک حرکت سوپ قارچ کننده بدون خبر برگشتم خونمون , رسیدم دم در خونه , در زدم , آبجی کوشولوم اومد در باز کرد , یه نگاه عاقل اندر صفیحانه بهم کرد پرید بغلم و زد زیر گریه
منم بغلش کردم گفتم آجی کوشولو خوجگل خانم چرا گریه میکنی و به افق های دور دست خیره شدم و منتظر بودم بگه داداسی دلم برات تنگ سده بود ^_^
برگشته میگه داداسی دوتا موز تو یخجال دالم تولو خدا نخولسون بعدشم دوید طرف خونه و داد میزد مامان مامان ن ن داداسی اومد موزام رو قائم کن الان میخلسون
یعنی کمرم شکست ^_^
من میمونم ؟؟ گاوم عایا ؟؟
۹۳/۰۵/۲۵