خاطرات0170
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۷ ب.ظ
از نونایی نون گرفتم،خیلی داغ بود دستم داشت میسوخت.تا خونمون دوییدم. وسط راه یه بچه هه داشت گریه میکرد،باباش تا منو دید به بچش گفت:بابایی این پسره رو ببین،مثل تو گریه کرده خانوادش از خونه اخراجش کردن،اومده دزد شد پلیس دنبالشه،تو که نمیخای مثل این پسر دزد بشی بیوفتی زندان؟! گریه نکن دیگه!!!!
من:|
باباهه:))))
پسره^_^
از اون موقع تو دستم زغال در حال سوختن هم باشه عین عادم راه میرم!!!
لایک:دزد کصافط انگل اجتماع برو پی کااااار!!!
۹۳/۰۵/۲۸