خاطره خنده دار خودم
پیش بابام و داداشم نشستم ، بشون میگم : پدر من ،برادر من اینقدر زن
ذلیل نباشید (-: مثلا خود من . مردم مرددددد . زنم ازم حساب میبره . حرف
حرف منه . مثلا صبر کنید تا نشونتون بدم ،زنگ زدم الهام
من : الهام امشب قرار بریم خونه عموت ؟؟؟؟
الهام : اوره آماده شدی ؟
من : الهام میدونی احساس میکنم عموت زیاد از من خوشش نمیاد ، همه رو ماچ میکنه غیر از منو ^_^
الهام : چرا دروغ میگی اون که همیشه باهات روبوسی میکنه0_o
من : لب بهم نداد ^_^
من : الهام حس میکنم . از دستم ناراحته دیدی اون بار رفتیم خونشون هشت
موز خوردم گفت: بچه کم موز بخور . هشتا موز که این حرفارو نداشت .
الهام : خوب 0_o
من : خو عزیز من چرا در مقابل فهمیدن مقاوت میکنی خو دوس ندارم بیام دی :^_^
الهام : امیر تو به من گفتی نفهم ؟؟؟
من : نه به خدا خواستم شوخی کنم
الهام : امیر یعنی تو شوخی شوخی به من گفتی نفهمم ؟؟ حالا شوخیت شده به
من بگی نفهم ؟؟؟ (با حالت گودزیلا مانند )امیر میای بریم خونه عموم یا
نه ؟؟ اگر دوس نداری بگو ؟؟دوس ندارم مجبورت کنم
من : عزیزم حالا که دوس نداری مجبورم کنی حقیقتش دوس ندارم بیام .
الهام : امیر ؟؟
من : جان دلم ؟؟؟
الهام : پا میشیییییی میایییییییی یا بیاممممممم چکیت کنم ببرمت
من : o_0 هر چی فکر میکنم میبنم دوس دارم بیام
الهام : آفرین آفرین موش کوچولوم عاشقتم عجیقم
من : اهوم اهوم اهوم
الهام : امیر داری گریه میکنی ؟؟
من :( با گریه) اشک شوقه ، چقدر دلم واسه عمو تنگ شده بود .
الهام : دوست دارم منتظرم خدافظ کوچولو
بابام و داداشم : o_0 0_o
بابام : پاشو گم شو بیرون موش کوچولوش تا نیومده خونه رو رو سرمون خراب نکرده